سعدی - گلستان - باب دوم در اخلاق درویشان - حکایت شماره ۴۶
پادشاهی به دیده استحقار(=به چشم خواری) در طایفه درویشان نظر کرد.
یکی زان میان به فراست(=زیرکی) به جای آورد(=دریافت) و گفت: ای ملک! ما درین دنیا به جیش(=از لحاظ خدمتکاران و سپاه ) از تو کمتریم و به عیش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامت بهتر.
اگر کشور خدای کامرانست
و گر درویش حاجتمندِ نانست
در آن ساعت که خواهند این و آن مرد
نخواهند از جهان بیش از کفن برد
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدائی بهتر است از پادشاهی
ظاهر درویشی جامه ژنده است و موی سِتُرده(=موی تراشیده) و حقیقتِ آن دلِ زنده و نفسِ مرده.
نه آنکه بر در دعوی نشیند از خلقی
وگر خلاف کنندش، به جنگ بر خیزد
اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی
نه عارفست که از راه سنگ بر خیزد
طریق درویشان ذکرست و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل.
هر که بدین صفتها که گفتم موصوفست به حقیقت درویشست و گر در قباست(اگر چه در جامه خواجگیست)
اما هرزه گردی بی نماز(بیهوده پوی تارک الصلاه)، هوا پرست، هوس باز که روزها به شب آرد در بند شهوت و شبها روز کند در خوابِ غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید، رندست و گر در عباست.
ای درونت برهنه از تقوی
کز برون جامه ریا داری
پرده هفت رنگ در مگذار
تو که در خانه بوریا داری
سعدی - گلستان - باب دوم در اخلاق درویشان - حکایت شماره ۴۶